نامه ای به خودم
دوست داشتن خودمان و شروع تغییرات شاید با خواندن این نامه آغاز شود .
خودتان را تصور کنید، اگر نمی توانید صورتتان را به یاد آورید از عکس های کودکی تان کمک بگیرید . برگردید به گذشته. از کودکی تا به امروز را مرور کنید. شبیه به آدمی که خارج از خود ایستاده و فیلم زندگی اش را مرور می کند.
به صورت خودتان در کودکی نگاه کنید. به چشم ها و فرم موهایتان. به جزئیاتی که مال شما است و انگار توجهی به آن ها نداشته اید. به رفتار ها و ویژگی هایتان نگاهی بیندازید و سعی کنید خود را حس کنید.در تمام این سال ها ،در تمام فراز و نشیب های زندگی ،در تمام تصمیمات درست و نادرست زندگی تان.
به چشم های خود نگاه کنید و اجازه دهید عشق جاری شود :
شاید باید تمام این سال ها را تجربه می کردم تا جایی در مسیر زندگی با تو برخورد کنم.
روزی که پیدایت کردم درست شبیه همان زمانی بودی که گمت کرده بودم ،ترسیده و زخمی
تصویرت مدت ها بود از ذهنم پاک شده بود ، اما چشمانت را شناختم همان چشم های زیبای آشنا.
دوباره با چشم هایی برخورد کردم که امن ترین و البته غمگین ترین نگاه جهان را داشت.
امن ،چون همیشه منتظرم بوده و غمگین از گمگشتگی طولانی اش.
به سمتت آمدم و آن لحظه تنها حسی که داشتم عشقی عمیق و بسیار قدیمی بود. به تو و به وجودت
همان لحظه تمام زندگی ام را مرور کردم و تو را دیدم که در هر خاطره ای حضور داشته ای اما انگار نمی خواستم حضورت را ببینم.
تو را دیدم که چگونه با صبر و امید واری تا این جا را ادامه داده ای .
دوام می آوری ،درست همان زمان هایی که فکر می کردم هیچ ادامه ای وجود نخواهد داشت .
شاهد بودم که چگونه با این که نادیده ات می گرفتم ،تلاش میکردی دیده شوی و به من بگویی: درد هم عبور می کند ،من کنارت هستم .
اما من سال ها صدایت را نشنیدم و سال ها با انکار حضور تو وارد رابطه ها شدم و فقط تو میدانی که حتی در رابطه ها چقدر تنها بودم .
همیشه می دانستم جای خالی ای در قلبم وجود دارد و انگار رابطه ها و آدم ها نمی توانند آن را پر کنند و لحظه ای که پیدایت کردمت آن جای خالی پر شد.
چطور ممکن است این قدر جواب به ما نزدیک باشد و ما ناتوان از دیدنش ؟
چطور ممکن است که تو همیشه حضور داشته ای و من گمت کرده بودم ،چه گمشدگی احمقانه ای . برای تمام این سال ها از تو ممنونم.
برای تمام لحظاتی که دوام آوردی و در گوش من زمزمه می کردی که این نیز بگذرد...
تو قطعا دوست داشتنی ترین بخش زندگی ام هستی . با پیدا کردنت می توانم تغییر را شروع کنم ، می توانم بخش هایی از رفتار هایم را تغییر دهم
و می توانم عشق ورزیدن را دوباره بیاموزم ،اما این بار این تغییرات ،لحن سرزنش نخواهد داشت .
صبور تر خواهم شد و راحت تر با نقص ها کنار خواهم آمد ،تو با تمام زخمی بودنت و با تمام گذشته ی که داشته ای و با تمام تصمیمات ،هنوز وجود داری
خوحالم که جایی در مسیر مرور خودم و خاطراتم ،پیدایت کردم . تو تا همیشه زیبا ترین همراه زندگی ام خواهی بود.
کنارت خواهم ماند . این بار صبور و امیدوار ،با هم عبور خواهیم کرد از درد ها و بحران ها.
با هم عبور خواهیم کرد از تغییراتی که لازم است انجام دهیم. با هم گذر خواهیم کرد از هر لحظه ی این زندگی غیر قابل پیش بینی
ممنونم "خودم"
دوباره عاشقت خواهم شد؛ من پیدایت خواهم کرد؛ درست همان جا که گمت کرده بودم .دوباره مرکز دنیایم خواهی شد و با هم قدم خواهیم زد .دوباره دوستت خواهم داشت، درست شبیه به همان اوایل که داشتم کشفت می کردم. شبیه همان اوایل راه ،یادت هست ؟
من دوستت داشتم ،از تو راضی بودم ،لازم نبود شخص خاصی باشی تا ببینمت . لازم نبود کار خاصی انجام دهی ،لازم نبود شبیه آدم های موفق و خوشبخت باشی تا مورد پذیرش من قرار بگیری. هر رفتار و هر کلمه ی تو برایم جذاب بود. تو خودت بودی و من دوستت داشتم
تو خودت بودی و من گمت کردم ،یادم نیست کجا . نمی دانم در کدام خاطره اما دستت را رها کردم و نتوانستم از تو محافظت کنم.تو وارد رابطه های اشتباه شدی تو برای این که من پیدایت کنم سعی کردی شبیه به دیگران شوی ،سعی کردی موفق شوی ،سعی کردی من را راضی کنی تا دوباره پیدایت کنم .
اما هر چقد بیش تر شبیه به دیگران شدی بیش تر دور شدیم .بیش تر احساس کردم غریبه ای.
دیگر داشتم احساس خاص بودنت را فراموش می کردم که شنیدمت. ان شب که احساس کردم در درونم غمگین تر از ظاهرم است.همان شب که احساس کردم بخشی در درونم من را صدا می زند و می گوید صبر کن. آرام تر. من همین جا هستم.دلم گرفته است ،بغلم کن..
یادم است صدایت را شنیدم ،از بی پناهی ات گفتی ، از این که بدون من وارد رابطه های اشتباه شده بودی تا جای خالی من را پر کنی.از من دلت گرفته بود ،از این که چه قدر سرزنشت می کردم برای هر انتخاب و تصمیم ، و تو هر بار بیشتر گیج می شدی و از من دور تر .
گفتی از این که به آدم ها پناه بردی ، از این که مجبور می شدی شبیه دیگران باشی تا تو را بپذیرند .از سختی ها گفتی و از همه سخت تر ،از بی من بودن گفتی ،من آن شب تو را فهمیدم . کمی به من فرصت بده . دوباره پیدایت خواهم کرد و دوباره کنارت خواهم ایستاد .
اکنون آن قدر بزرگ شده ام که خودم از تو محافظت می کنم. سرزنشت نخواهم کرد و خودم پدر و مادرت می شوم. تو خودت باش ، نترس .
من کمی فرصت می خواهم ،گرد و غبار این گمشدگی را پاک کنم ،دستت را خواهم گرفت. دوباره با هم زیر باران خواهیم رفت .
دوباره عاشقت خواهم شد . صبور باش . لحظه ی "خودم بودن " نزدیک است.
اگر بخواهید با ان بخش فراموش شده ی خود تان حرف بزنید چه می گویید؟ آیا تلاش می کنید تقلید کند؟و شبیه دیگران شود تا نشان دهد موفق است و خوشبخت ؟تا شما راضی باشید و پیدایش کنید ؟از این عذاب خلاصش کنید. نگاهش کنید تا دیگر این قدر دست و پا نزند و نگاهش کنید تا آرام بگیرد.